اينجا فكه است، سرزميني رملي، با شن هاي روان.

فكه يا مكه، اصلاً چه فرقي مي كند، بگو عشق آباد، سعادت آباد، مدينه ي فاضله، بيت الله ثاني، مهم اين است كه احرام ببندي و هروله كني تا قتلگاه و قربانگاه آويني.

فكه يعني خاطرات سرخ فتح المبين، طريق القدس، والفجر مقدماتي.

فكه يعني حسن باقري، مجيد بقائي، يعني بوي پيراهن يوسف و بوي عشق.

فكه يعني سيد مرتضي آويني؛ سيد شهيدان اهل قلم.

فكه يعني داغ بر جگر لاله هاي سرخ تر از سرخ.

فكه يعني از فرش تا عرش.

فكه يعني ... نه، قرار شد مكه باشد. پس مكه يعني قتلگاه و قربانگاه اسماعيليان كه خود را آماده ذبح عظيم كرده اند به فرمان ابراهيم خليل الله.

فكه محل نوشتن پايان نامه هاي فارغ التحصيلان مدرسه عشق و دانشگاه دفاع مقدس است.

فكه يعني نمره ي بيست، پاي كارنامه هاي بچه هاي بسيج.

فكه يعني معرفه شدن نكره.

فكه يعني منصرف ها غير منصرف شدن، آن هم درست شب پرواز از فرش تا عرش.

در فكه تصديق تصور را به كنار مي زند و شك رخت بر مي بندد.

در فكه جاذبه هاي دروغين محلي از اعراب ندارند.

فكه باز تاب عاشورا و پس صحنه هاي كربلاست.

اگر خوب گوش كني هنوز صداي عشق را مي شنوي كه داد مي زند:«هل من معين يعينني و يا هل من ناصر ينصرني».

من از ادراك فكه عاجزم. «دير زماني است اهل احساس هاي پوشالي شده ام» من فرسنگ ها از سياره ي شهداء دور شده ام. « گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود». غفلت و غرور و كوه تكبر و خود بيني زير پوستم لانه كرده و پروانه هاي احساسم به كلكسيون تبديل شده است. شب ها هر چه به آسمان نگاه مي كنم ستاره اي برايم دست تكان نمي دهد!

اين روزها تكان هاي دلم سطحي شده و هيچ زلزله و شوكي كار ساز نيست تا مرا از خواب غفلت بيدار كند.

اينقدر بوي مردار گرفته ام كه كركس هاي گناه رهايم نمي كنند. پاهايم در لجن زار معصيت فرو رفته حتي ديگر گريه كردن هم از يادم رفته است. شهيد را نمي توانم هجي كنم، غمي روي دلم نشسته و خيال بلند شدن ندارد. راستي! خدا چند بخش است؟! آيا ته حال به اين مطلب فكر كرده ايم؟!

در من هزار ابليس تحصن كرده و سربازان آنها مثل موريانه ستون هاي ايمانم را مي جوند.

فكه! كمكم كن تا عادت كنم عادت نكنم.

فكه! آويني را با همه خوبيهايش و حسن باقري را با همه ي مظلومي و درايتش و مجيد بقائي را با همه ي وقارش در من زنده كن؛ من بوي تعفن گرفته ام.

ببينيد در من كسي مرده است كه بوي تعفن مJرا برده است

چفيه، پلاك، سربند، واژه هاي هستند كه معنايشان برايم گنگ و نامفهوم است. من «ابصارهم غشاوه» را باور دارم.

و غضوا ابصاركم ترون العجائب را نمي توانم پياده كنم ... وقتي به آينه زل مي زنم چشم هايم مرا، قِِي مي كنند.

فكه! قول مي دهم لباس احرامم را بيرون نياورم؛ قول مي دهم ديگر عبور ممنوع نروم.

من خوب مي دانم آخر كوچه گناه بن بست است، ولي شهداء«لا تكلني ال نفسي طرفة عين ابداً» !

شهداء! «من، شما، مقصر ويرگول است». از شما دور شده ام من سال هاست راه را گم كرده ام از هر كسي مي پرسم خانه دوست كجايت؟! نمي داند.

دستم را بگيريد.

«شهداء ! من- شما، مقصر خط فاصله است».

فكه! آمده ام تا آشتي كنم ؛ راستي! چرا تو را با سيم خاردار پيچيده اند؟!

فكه! من گم شده ام؛ كمكم مي كني تا خودم را پيدا كنم؟!

سال جديد دارد از راه مي رسد و تو هنوز هم تنت داغ است و پيراهن سوراخ سوراخت را عوض نكرده اي؟!

هنوز هم بوي باروت و خون مي دهي! در تو هزار كربلا زخم است و درد.

فكه! مرا صدا بزن تا از خواب غفلت بيدار شوم.

مرا ويران كن بساز، با خاك خودت بساز، با خاك خودت.

مرا از قفس دنيا رها كن تا رها شوم از همه ي قيد و بندها.

مرا ... مرا ... مرا فراموش نكن.

مرا به خاكت بسپار، تا استحاله شوم؛ تا جوانه بزنم و سبزتر از سبز برويم.

مرا در آغوش بگير تا در تو گم شوم.

من نه تو، تو نه من، من هيچ چيزي نيستم، هر چه هستي توئي؛ تو.

منبع : كتاب « سفر به سرزمين نور»، بهزاد پودات، ص 11


دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
X