اينجا فكه است، سرزميني رملي، با شن هاي روان.

فكه يا مكه، اصلاً چه فرقي مي كند، بگو عشق آباد، سعادت آباد، مدينه ي فاضله، بيت الله ثاني، مهم اين است كه احرام ببندي و هروله كني تا قتلگاه و قربانگاه آويني.

فكه يعني خاطرات سرخ فتح المبين، طريق القدس، والفجر مقدماتي.

فكه يعني حسن باقري، مجيد بقائي، يعني بوي پيراهن يوسف و بوي عشق.

فكه يعني سيد مرتضي آويني؛ سيد شهيدان اهل قلم.

فكه يعني داغ بر جگر لاله هاي سرخ تر از سرخ.

فكه يعني از فرش تا عرش.

فكه يعني ... نه، قرار شد مكه باشد. پس مكه يعني قتلگاه و قربانگاه اسماعيليان كه خود را آماده ذبح عظيم كرده اند به فرمان ابراهيم خليل الله.

فكه محل نوشتن پايان نامه هاي فارغ التحصيلان مدرسه عشق و دانشگاه دفاع مقدس است.

فكه يعني نمره ي بيست، پاي كارنامه هاي بچه هاي بسيج.

فكه يعني معرفه شدن نكره.

فكه يعني منصرف ها غير منصرف شدن، آن هم درست شب پرواز از فرش تا عرش.

در فكه تصديق تصور را به كنار مي زند و شك رخت بر مي بندد.

در فكه جاذبه هاي دروغين محلي از اعراب ندارند.

فكه باز تاب عاشورا و پس صحنه هاي كربلاست.

اگر خوب گوش كني هنوز صداي عشق را مي شنوي كه داد مي زند:«هل من معين يعينني و يا هل من ناصر ينصرني».

من از ادراك فكه عاجزم. «دير زماني است اهل احساس هاي پوشالي شده ام» من فرسنگ ها از سياره ي شهداء دور شده ام. « گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود». غفلت و غرور و كوه تكبر و خود بيني زير پوستم لانه كرده و پروانه هاي احساسم به كلكسيون تبديل شده است. شب ها هر چه به آسمان نگاه مي كنم ستاره اي برايم دست تكان نمي دهد!

اين روزها تكان هاي دلم سطحي شده و هيچ زلزله و شوكي كار ساز نيست تا مرا از خواب غفلت بيدار كند.

اينقدر بوي مردار گرفته ام كه كركس هاي گناه رهايم نمي كنند. پاهايم در لجن زار معصيت فرو رفته حتي ديگر گريه كردن هم از يادم رفته است. شهيد را نمي توانم هجي كنم، غمي روي دلم نشسته و خيال بلند شدن ندارد. راستي! خدا چند بخش است؟! آيا ته حال به اين مطلب فكر كرده ايم؟!

در من هزار ابليس تحصن كرده و سربازان آنها مثل موريانه ستون هاي ايمانم را مي جوند.

فكه! كمكم كن تا عادت كنم عادت نكنم.

فكه! آويني را با همه خوبيهايش و حسن باقري را با همه ي مظلومي و درايتش و مجيد بقائي را با همه ي وقارش در من زنده كن؛ من بوي تعفن گرفته ام.

ببينيد در من كسي مرده است كه بوي تعفن مJرا برده است

چفيه، پلاك، سربند، واژه هاي هستند كه معنايشان برايم گنگ و نامفهوم است. من «ابصارهم غشاوه» را باور دارم.

و غضوا ابصاركم ترون العجائب را نمي توانم پياده كنم ... وقتي به آينه زل مي زنم چشم هايم مرا، قِِي مي كنند.

فكه! قول مي دهم لباس احرامم را بيرون نياورم؛ قول مي دهم ديگر عبور ممنوع نروم.

من خوب مي دانم آخر كوچه گناه بن بست است، ولي شهداء«لا تكلني ال نفسي طرفة عين ابداً» !

شهداء! «من، شما، مقصر ويرگول است». از شما دور شده ام من سال هاست راه را گم كرده ام از هر كسي مي پرسم خانه دوست كجايت؟! نمي داند.

دستم را بگيريد.

«شهداء ! من- شما، مقصر خط فاصله است».

فكه! آمده ام تا آشتي كنم ؛ راستي! چرا تو را با سيم خاردار پيچيده اند؟!

فكه! من گم شده ام؛ كمكم مي كني تا خودم را پيدا كنم؟!

سال جديد دارد از راه مي رسد و تو هنوز هم تنت داغ است و پيراهن سوراخ سوراخت را عوض نكرده اي؟!

هنوز هم بوي باروت و خون مي دهي! در تو هزار كربلا زخم است و درد.

فكه! مرا صدا بزن تا از خواب غفلت بيدار شوم.

مرا ويران كن بساز، با خاك خودت بساز، با خاك خودت.

مرا از قفس دنيا رها كن تا رها شوم از همه ي قيد و بندها.

مرا ... مرا ... مرا فراموش نكن.

مرا به خاكت بسپار، تا استحاله شوم؛ تا جوانه بزنم و سبزتر از سبز برويم.

مرا در آغوش بگير تا در تو گم شوم.

من نه تو، تو نه من، من هيچ چيزي نيستم، هر چه هستي توئي؛ تو.

منبع : كتاب « سفر به سرزمين نور»، بهزاد پودات، ص 11

دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
شهري كه در آن هر زائر حداقل دو ميزبان مهربان دارد، مسجد جامع و موزةدفاع مقدس، ميزباناني كه ناگفتنيهاي بسيار براي مهمانان خويش دارند، مسجد جامع نقطةاصلي مقاومت سيوپنج روزهرزمندگان اسلام، مركز فرماندهي و ستاد نيروهاي مردمي بود، هماهنگي در آنجا صورتمي‌گرفت: تبادل اخبار، تجهيز، تسليح و آموزش رزمندگان، مداواي اورژانسي مجروحين واز همه زيباتر پذيراي پيكر پاك شهدا بود.

موزه دفاع مقدس هم در خيابان ساحليكارون توسط بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس احداث شده است و گوياي بسيارياز وقايع مقاومت، اشغال، آزاد سازي و بازسازي خرمشهر مي‌باشد.

خرمشهر شايدبزرگترين افتخارش اين باشد كه 35 روز با تكيه بر شانه‌هاي استوار زنان، نوجوانان ومردان برومندي كه آنان را در دامن خويش پرورش داده بود مقاوم و استوار در برابر خيلتهاجمات ايستادگي كرد و البته در رأس افتخاراتش، عمليات بيتالمقدس قرار دارد كه منجر به آزادي خرمشهر شد و ما به توضيح مختصري در موردآن ميپردازيم.

منبع : كتابسرزمين مقدس“، موسسه فرهنگي روايت سيره شهدا، ص 216

دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
خاك اينجا، بويش، نگاهش و مظلوميتش آشناست. اينجا روستايي است در غرب سوسنگرد كه در موقع هجوم شياطين و جنود ابليس جبهه مقدم شهر سرخ سوسنگرد بود؛ اينجا زماني نه چندان دور دخترانش با خون حنا مي بستند و سر هر كوچه كبوتري حجله داشت. مردم اينجا شاهدند كه سال ها پيش چگونه شاباش سرخ از آسمان مي باريد. ولي خفاش هاي شب پرست غافلند از اينكه «مرگ پايان كبوتري نيست».

دهلاويه، نامي است آشنا كه با نام شهيد دكتر مصطفي چمران عجين شده.

چمران يعني 49 سال زندگي با شرافت يعني شجاعت، عزت، رقت قلب.

چمران يعني بالا ترين نمره، يعني بيست و يك يعني پشت پا زدن به دنيا و غُرّي غيري گفتن و سه طلاقه كردن دنيا كه شبيه پير زني زشت و جزامي است.

چمران يعني فرمانه ي خاكي يعني تواضع، فروتني، متانت و يك دنيا آقايي و بزرگي.

چمران يعني مالك اشتر، يعني معرفت يعني مدير و مدبر، خلاقيت و نوآوري و ابتكار.

چمران يعني هنرمند، نقاش، طراح، برنامه ريز و ... خطاط و ورزشكار.

چمران يعني دكتراي در رشته ي فيزيك پلاسما و گداخت هسته اي يعني بمب هيدروژني.

چمران يعني شاگرد اول دانشگاه كاليفرنيا و تگزاس.

چمران يعني اميد پابرهنگان، يعني افتخار جهان تشيع يعني نابغه.

چمران يعني خار چشم دشمن، يعني حضور در دانشگاه و آزمايشگاه بل.

چمران يعني روحيه انقلابي و بسيجي، يعني كماندو؛ يعني پركار و خستگي ناپذير.

چمران يعني مطيع امام و عمل به تكليف، يعني دنيا گريزي.

چمران يعني قاطع، عاشق، عبد و اراده اي آهنين.

چمران يعني زندگي بين محرومان و يتيمان جنوب لبنان.

چمران يعني گزراندن دوران سخت كماندويي در مصر.

چمران يعني گريه كردن همراه يتيمان.

چمران يعني سالها خون جگر خوردن از دست خودي و غير خودي، از دست دوست و دشمن.

چمران يعني مناجات، يعني يك لحظه فراموش نكردن خدا.

چمران يعني شاگرد اول بهترين دبيرستان تهران و دانشگاه تهران.

چمران يعني شاگرد اول فوق ليسانس از آمريكا.

چمران يعني شاگرد اول دانشگاه توحيد و شهادت.

چمران يعني دريافت ليسانس الكترومكانيك از دانشگاه فني تهران و شاگرد اول.

چمران يعني معلم سكوت و عارف بي هياهو.

دهلاويه! چمران كجاست؟!

آيا ... نه نمي پرسم، اينجا همه چيز حتي ريگ هاي اين بيابان حرف مي زند.

ني ها زانوي غم در بغل گرفته اند. ني ها چمران را فرياد مي زنند.

دهلاويه! عجيب است نه؛ چه؟! همين كه چمران خانه نداشت ولي حالا كساني هستند كه يك شبه صاحب خانه و ويلا مي شوند!!!

چمران خانه نداشت، اصلاً هم عجيب نيست، او پيله را رها كرده بود و پرواز كرد و بالاخره رفت به آنجا كه دلش خواست رسيد. چمران رفت ولي پير جمارتان را آنچنان تنها گذاشت كه فرمود:

«سعي كنيد مثل چمران بميريد و مثل او زندگي كنيد».

چمران هنوز هم توي دهلاويه راه مي رود، سخنراني مي كند و گريه مي كند. چمران هنوز هم زنده است مثل همه ي شهداء.

چمران را با كلمه و واژه نمي توان بيان و توصيف كرد چون او فرشي نبود، عرشي بود.

چمران فراتر از ادراك من و تو است.

اينقدر بزرگ بود كه دنيا برايش تنگ شده بود، زندان شده بود، او پيله را پاره كرد و پر زد تا افلاك.

چمران خانه به دوش بي خانه! آري بي خانه. او خانه نداشت. هميشه مسافر بود و در سفر.

آخر هم به مقصد و مقصود رسيد.

چمران را بايد خلاصه كرد در چمران، چمران، فقط چمران است و بس. از او حرف زدن كار مشكلي است. چمران مثل مسأله اي مي ماند كه در ذهن خسته من و تو بي جواب و لاينحل مانده. چمران هنوز توي دهلاويه راه مي رود و مناجات مي كند.

چمران هفت شهر عشق را گشت و پايان نامه را نوشت و قبول شد. و اين بار براي ادامه تحصيل به بهشت سفر كرد. معلم چمران خدابود و هست.

چمران «ما رايتُ الا جميلاً» را خوب درك كرده بود و به مرتبه ي رضا رسيده بود.

چمران الگويي نمونه است براي تمام فصل ها و نسل ها.

دهلاويه يعني 10 روز مقاومت سرسختانه يعني تلخي«24/8/1359».

دهلاويه يعني شيريني بعد از تلخي يعني «27/6/1360»

دهلاويه يعني وحشت، اضطراب و ترس، يعني گلوله، تانك، تير و تركش و خمپاره از زمين و هوا.

دهلاويه نامي است كه كم كم دارد فراموش مي شود مثل نام چمران و .... .

اين روزها كه باورمان كپك زده است، كجا بايد دنبال زندگينامه خورشيد گشت؟ كجا بايد فضاي مناسب براي تنفس جست؟ كجا بايد زندگي كرد؟ كجا بايد زندگي كرد؟ كجا بايد تفريح نمود و راه رفت و قدم زد؟

همه جا شيميايي است، مردم مصنوعي شده اند. مردهاي زن نما همه جا مثل ويروس وول مي خورند و جامعه را آلوده كرده اند. اين مردان زن صفت فضاي شهر را آلوده كرده اند. از در و ديوار گناه مي ريزد، چشم عابران آبستن گناه است و دلشان جنُب شده. خدا سال هاست كه از زمين كوچ كرده و هر از چند گاهي توجهي مي كند.

دهلاويه عوض نشده، ما عوض شده ايم. ما هويت خود را فراموش كرده ايم، ما يادمان رفته كه «جگر گوشه ابريم و پسرخوانده كوه»، ما يادمان رفته كه پشتوانه تاريخيمان محكم است و زيبا.

اين روزها همه فكر مي كنند برهنگي تمدن است و فرهنگ! اگر اينطور است پس حيوانات متمدن ترين قشر جامعه هستند. اين روزها همه خواهر و برادرند، فقط نام انسان را يدك مي كشند. اين روزها كسي زير يك سقف زندگي نمي كند. همه توي خيابان مثل سگ ولگرد صبح تا شب بدون دليل راه مي روند و دستشان را دور كمر و گردن هم مي اندازند و افتخار مي كنند. اين روزهاي خاكستري شيميايي است. اين روزها همه دخترها مِرسي را غليظ تلفظ مي كنند، ولي آدامس خارجي نوشخار مي كنند. پالن هاي كوتاه مي پوشند و كلاه حصيري، و فكر مي كنند سيندرلا شده اند.، ولي نمي دانند و نخواهند فهميد كه «اولئك كالانعام بل هم اضلّ» هستند. اين روزها اعضاي خانواده همديگر را خوب نمي شناسند و اگر غريبه اي بينشان بيايد متوجه نمي شوند كه آيا از اعضاي خانواده است يا نه؟! اين روزها در تهران هوا پس است، بعضي ناموسشان را به مزايده گذاشته اند؛ اين روزها بي آبرويي آبرو و بي حيايي با حيايي تلقي مي شود. اين روزها مردم حيا را قي كرده اند و غيرت را افطار نموده اند. اين روزها انگل ها و ويروس ها كاملاً با تفاهم كنار هم زندگي مي كنند. پارتي ها، مجالس كنسرت موسيقي پاپ و كذا و كذا ... استخر و سونا و جكوزي ها پر شده از متدن ها و با كلاس ها ! اين روزها دختربچه ها و پسربچه ها به جاي اينكه دست پدر و مادرشان را بگيرند دست سگ و ميمون خانگي را مي گيرند و بغلشان مي كنند. مادرها و پدرها هم بوسيدن بچه ايشان را بهداشتي نمي دانند ولي روزها هزار بار لب سگ ها و ميمون ها و ... را مي بوسند و شب ها با هم به رختخواب مي روند تا ثابت كنند حيوانات حقوقشان رعايت مي شود.

اما مساجد و حسينيه ها و تكيه ها و جلسات تلاوت قرآن و رفتن به مسجد مقدس جمكران و اماكن زيارتي و مشاهد ائمه (ع) و سفر به مناطق جنگي جنوب و غرب پر شده از متحجرها و عقب مانده ها و بي كلاس ها و دِمُدِها !!!

دهلاويه يادگار حماسه مرداني است كه مرداني كرده اند.

دهلاويه ايستگاه سوارشدن به خانه خداست و رفتن به افلاك.

دهلاويه يعني يك جهان راز و نياز.

وقتي پا برهنه بر خاك قدم مي گذاري حس عجيبي به انسان دست مي دهد. خاك لاي انگشتانت قدم مي زند و بالا مي رود. دلت مي خواهد همه چيز را بو كني و به چمران برسي.

دهلاويه يعني سرزمين لاله هاي سرخ و شقايق هاي پرپر.

دهلاويه سند مظلومي ملتي آزاده و سربلند است. هنوز بوي باروت در هوا موج مي زند، هنوز صداي كريه مي وزد و باد مرثيه مي خواند. هنوز چمران را مي شود ديد. صداي ضجه زمين گوش آسمان را پر كرده است. اين قوم و قبيله از كربلا ارث برده اند كه بايد سوخت كه بايد شهيد شد و شهيد داد، بايد ماند و ديد «پرپر شدن كبوترها را».

دهلاويه هنوز مثل سال هاي نبرد نگران حادثه است، حادثه اي بزرگ، شايد منتظر چمران است؟ يا ... نمي دانم او به دور دست خيره شده و افق را نظاره گر است.

شب چادر سياهش را روي دشت پهن مي كند و دهلاويه مناجات چمران را زمزمه مي كند.

ديگر صداي تيرو تركش نمي وزد.

دو دسته اشك سينه زنان از گونه هايم سرازير مي شوند، مي غلتند و مي افتند روي خاك و من زير لب مي گويم:

بـرو در ايـن بيـابـان جستجـو كـن

ز هـر خـاكـي كفـي بـردار و بـو كـن

ز هر خاكي كه بوي عشـق برخاست

يقيـن كن تربت ليلـي همـانجاسـت

منبع : كتاب « سفر به سرزمين نور»، بهزاد پودات، ص

دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
در 35 كيلومتري جنوب شهر سوسنگرد مكاني است كه هويزه ناميده مي شود.

هويزه يادآور اشغال نيروهاي بعثي در تاريخ 27/10/1359 است.
هويزه يادآور عمليات بيت المقدس در ارديبهشت 1361 است.
هويزه يادآور عمليات نصر است.
هويزه يادآور حماسه سازي نيروهاي خط مقدم عمليات (كه گروهي از پاسداران هويزه، حميديه و اهواز و گروهي از دانشجويان پيرو خط امام بودند) است.
هويزه يعني شهادت حافظ قرآن، يعني شهيد سيد حسين علم الهدي و اصحابش، كه مانند مولايشان امام حسين(ع) وسط ميدان نبرد مردانه ايستادند و فرياد زدند: «إن كان دين محمد لم يستقم الا بقتلي فياسيوف خذيني.»
هويزه يعني شهيدان :
1- رمضانعلي آقايي
2- امير احتشام زاده
3- محمد اسماعيل اعتضادي
4- عباس افشاري
5- حسن اميني
6- صادق بوعذار
7- شيال بوغنيمه
8- محمد بها آل الدين
9- خليل بهاري
10- مهدي پروانه
11- بهروز پورهاشمي
12- اصغر پهلوان نژاد
13- سليمان تيتئي
14- امير حسين جعفري
15- سعيد جلالي پور
16- عبدالمحمد چهارمحالي
17- علي حاتمي
18- اسماعيل حاج كوهمداني
19- اكبر حاجي مهدي
20- عباسعلي حبيبي
21- سيد محمدعلي حكيم
22- حسين خميسي
23- حسين خوشنويسان
24- غفار درويشي
25- محمد دلجو
26- جمال دهشور
27- محمد علي رجبي
28- محمد حسين رحيمي
29- محمد حسن رضازاده
30- امير رفيعي
31- علي رضا ركابساز
32- محمد جعفر روزبهاني
33- حسين زارعي
34- محمد جواد زاهديان
35- فرخ سلحشور
36- امين سلطاني
37- محمدابراهيم سمندالدوله
38- علي اكبر سيفي ابدي
39- حميد شاهيد
40- محمد شمخاني
41- محمد رضا شمسي زاده
42- محمد رضا شيخ الاسلام
43- محمود صالح زاده
44- علي اشرف ظاهري
45- محمد علي عسكري
46- محسن غديريان
47- محمد فاضل
48- حسن فتاحي
49- محمود فروزش
50- محمد صادق فروشاني
51- علي اصغر فرهمندفر
52- حسن فلاح نژاد
53- محمود قاسمي
54- قدير قدرتي
55- محمدحسن(محمود) قدوسي
56- مرتضي كاوند
57- مجيد كريمي ثاني
58- مصطفي مختاري
59- رضا مستجابي كرمانشاهي
60- محمد رضا ملايي زماني
61- موسوي
62- مجيد مهدوي
63- بهروز نوروزي
64- مجيد يوسفيان
و شهداي گمنام ...

هويزه يعني قرآن زير تانك، يعني سيدحين علم الهدي.
هويزه يعني از همه طرف محاصره.
هويزه يعني ايستادن تا آخرين نفس.
هويزه يعني پلكان آسمان.
از علم الهدي گفتن كار سختي است. او را نمي شود نوشت، بايد مي ديدي. اما
آب دريا را اگر نتوان كشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد3
علم الهدي يعني نماينده خدا روي زمين، مگر غيراز اين است كه انسان خليفه خداست.
علم الهدي يعني اميد و شجاعت، يعني شهامت و رشادت.
علم الهدي يعني ايستادگي در برابر دشمن جلاد.
علم الهدي يعني رعد و برق، يعني صاعقه، يعني تندباد، يعني گردباد.
علم الهدي يعني عدم سكون و سازش و تسليم.
علم الهدي شكوه و عظمت، يعني سربلندي، يعني پايداري و استقامت.
علم الهدي يعني آيات وحي در سينه، يعني قرآن ناطق، يعني حافظ سخنان محبوب.
علم الهدي يعني پرواز، يعني اوج.
علم الهدي يعني مضمون اين بيت شعر:
عشق يعني استخوان و يك پلاك سال ها تنهاي تنها زير خاك
هر وقت مي خواهم لب تر كنم و از مردانگي در عصر آهن و دود بنويسم نام زيباي علم الهدي به ذهنم خطور مي كند و عطر نامش تمام وجودم را مي گيرد.
هر وقت مي خواهم از پرواز حرف بزنم علم الهدي سوژه خوبي مي شود.
هر وقت مي خواهم به چيزي فكر كنم او مهمان خلوتم مي شود و فكر مرا مشغول مي كند. او عصاره همه خوبي ها بود و هست.
هر وقت مي خواهم گريه كنم او بهترين بهانه براي گريستن مي شود.
هر وقت مي خواهم مسافرت كنم او بهترين مقصد مي وشد، نه تنها مقصد بلكه مبدأ، چرا كه با نام خدا و با حس او حركت مي كنم.
وقتي مي خواهم حماسي حرف بزنم او، وقتي مي خواهم از استقامت و ايثار و شجاعت بگويم او نمونه خوبي است كه مي شود در موردش حرف زد.
وقتي وارد هويزه و بارگاه شهداء مي شوي دلت خدايي مي شود.
هويزه نام ديگرش گوچه هاي بني هاشم است، نام ديگرش خانه فاطمه(س). صداي شكسته شدن استخوان پهلو و سينه مساوي است با له شدن زير شني تانك، تكرار حادثه در است و ديوار. آنجا آتش بود و اينجا آتش، آنجا خون بود و دود و اينجا تكرار آنجا.
آنجا زهرا(س) بود و اينجا پسر زهرا(س)؛ سيد حسين علم الهدي.
هر زمان كربلا تكرار مي شود و هر زمان مدينه جاري در تاريخ مي گردد و من و نو كجاي اين تراژدي و داستانيم؟! آيا در متن داستانيم يا در حاسيه داستان؟!
چه در متن داستان باشيم و چه در حاشيه، مهم اين است كه هستيم، متن و حاشيه برايمان مهم نيست، مهم اين است كه من و تو با «نيچه» كه مي گفت: اگر مي خواهي نان داشته باشي آهن داشته باش، مخالفيم.
من و تو با «اقبال لاهوري» كه مي گفت: اگر مي خواهي نان داشته باشي آهن باش، موافقيم.
من به اين حديث قدسي ايمان دارم:
«من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني احبني و من احبني عشقني و من عشقني عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلي ديته و من علي ديته فاناديته».
من به هويزه كه سرشار و لبريز از خاطرات به ياد ماندني شهداء است عشق مي ورزم.
اما؛ هويزه! آمده ام تا با تو عهد ببندم كه راه مردانت را ادامه مي دهم.
آمده ام تا بداني هنوز مرداني هستند كه از تو و مرزها دفاع مي كنند.
آمده ام تا از تو نيرو بگيرم، آمده ام تا شيوه استقامت را از تو بياموزم. آمده ام تا استوار بودن را به من بياموزي، چگونه مردن را و چگونه پر زدن را.
آمده ام تا دلم را خانه تكاني كني. آمده ام تا عوض شوم، تا مثل شما پريدن را بياموزم.
شهداء! قبول دارم كه اشتباه كرده ام، اما دنيا كه به آخر نرسيده است. هنوز هم مي توانم بازگردم و گذشته هايم را قلم بكشم. كافي است دستم را بگيريد تا گم نشوم، تا فريب نخورم.
شهداء! مرا به مهماني خدا دعوت كنيد تا بزم عاشقانه را بياموزم.
شهداء! دل مرا زير و رو كنيد؛ مرا آنچنان بسازيد كه هيچ كس نتواند خراب كند.
مرا با تمام وجودتان بهم بزنيد كه خودم هم حس كنم عوض شده ام و طرح وجود مرا روشن كنيد.
كمك كنيد تا آفتاب باشم، مثل شما كه آفتابيد و براي پرتوافشاني از كسي اذن و اجازه نمي گيريد. كمكم كنيد تا همه جا را روشن كنم.
اينقدر دلم گرفته كه آسمان برايم گريه مي كند. دلم براي ديدن شما لك زده، شما در كدام سياره زندگي مي كنيد؟! دوريد يا نزديك؟!
من اما شما را نزديك تر از نزديك حس مي كنم.
من شما را لمس مي كنم، حس مي كنم و مي بينم و مي شنوم.
من شما را مي فهمم و مي دانم. شما نامرئي نيستيد، خيالي نيستيد، واقعيت داريد، من مي دانم شما هر وقت اراده كنيد مي توانيد در من و همه چيز دخل و تصرف كنيد.
شهدا! من آمده ام، شما هم بياييد تا دست خالي برنگردم.
من خجالت مي كشم از هويزه دست خالي بروم، براي شما هم بد مي شود «فاما السائل فلا تنهر».

منبع : كتاب « سفر به سرزمين نور»، بهزاد پودات، ص 54

دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
در اولين روزهاي جنگ دشمن تا پشت رودخانه كرخه جلو آمد و در حاشيه كرخهكه مشرف بر شهر شوش و جاده انديمشك- اهواز بود مستقر شد. حضور رزمندگان اسلام دراين جبهه، با شكل‌گيري خط دفاعي و اجراي عملياتي تحت عنوان امام مهدي(عج) درسال1360، مقدمه اجراي عمليات فتح‌المبين شد. عمليات فتح المبين به عنوان فتح الفتوحرزمندگان اسلام كه شروع آن با استخاره به قرآن و الهام از آية شريفه «إنا فتحنا لكفتحاً مبيناً» بود در ساعت 30دقيقه بامداد فروردين ماه1361 به استعداد يكصد گرداناز سپاه و 35 گردان از ارتش در مقابل 170 گردان از ارتش عراق در حاليكه دشمن همچناندر منطقه گسترده فكّه، شوش، عين خوش، چزابه و مناطق ديگري از جنوب صف آرايي كردهبود در چهار مرحله طرح ريزي شد. نيروهاي خودي در قالب چهار قرارگاه عملياتيسازماندهي شده و از چهار محور شوش، رودخانه كرخه، كوه ميشداغ، در جاده اهواز- انديمشك و غرب دزفول حمله را شروع كردند.درمرحله اول و دوم تنگه هاي عين خوش ورقابيه به روي دشمن مسدود و در دو مرحله ديگر، ارتش عراق تا پشت رودخانه «دويرج» عقب رانده شد، در اين عمليات شهيدان، حسين خرازي، فرمانده لشكر14 امام حسين(ع) ومحسن وزوايي از لشكر27 حضرت رسول(ص) در شكست عراقيها در محور رقابيه بيشترين نقش رابه عهده داشتند.ابتكارات و خلاقيت ها: يكي از كارهاي بي نظيري كه در اينعمليات انجام شدف حفر كانال و تونل در زمينهاي رملي منطقه و دورزدن دشمن از طريق آنبود كه ضمن اينكه خلأ پنج لشكري را كه در محاسبات كم داشتيم، جبران مي كرد، باعثمحاصره لشكرهاي 10 زرهي و مكانيزه عراق شد، لشكرهايي كه غافلگيرشده و با تحمل آسيبهاي فراوان وارده از سوي «حاج احمد متوسليان» فرمانده تيپ 27 محمد رسول الله(ص)، ازميان رفتند.

منبع : سرزمين مقدس، موسسه روايت سيره شهداء، ص 122

دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
اينجامقدس است، مقدسِ مقدساينجا سرزميني است كه زماني آبستن جنگبود، جنگي ناجوانمردانه و تحميلي، بدون دليل منطقي و متفاوت با جنگ هاي « ماراتن » ، « لاده » ، « پلاتايا » ، « هميرا » ، « مولاكه » ، « كاناي » ، « زاما » . اينجازيارتگاه فرشته ها و ملائكه است؛ « فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوي ».بايديواش يواش قدم برداري تا خواب شهدا را بهم نزني.بايد نرم و آهسته راه بروي تاچيني نازك تنهائيشان ترك برندارد.مواظب تاول ها باش تا دهان بازنكنند.اينجا بايد چراغ تكليفت را روشن كني.اي كاش مي شد به عمق اين خاك كوچكرد، تا راز هاي سر به مهر و ناشنوده را دانست و فهميد.مي خواهم از برهوت حرفبگذرم و خلوت شهدا و بزم عارفانه شان را بهم بزنم. چشم هايت را ببند و با من همسفرشو.اينجا منتها اليه غرب خرمشهر است. گفتم خرمشهر. يادم آمد كه صدام مي خواستاسم خرمشهر را محمره يا معمره بگذارد و اهواز را مي خواست با « هاء » حوض بنويسد، « الحواز » و خوزستان را عربستان ؛ و سوسنگرد را خفاجيه بنامد. او مي خواست واحد پولخوزستان را تبديل به دينار كند، ولي نتوانست.خوش آمدي! اما با وضو! اذن دخولبخوان! باذن الله و اذن رسوله و... سلام به غروب غم انگيز و معنا دارشلمچه.سلام به غروب خون بار شلمچه.سلام بر شلمچه كه از پاره هاي دل رهبررنگين است. 1« سلام بر شهدا و بدن هاي مطهرشان كه همدمي جز نسيم صحرا و پناهيجز مادرشان فاطمه زهرا سلام الله عليها ندارند. »سلام بر « حاج ابراهيم همت » كه فرمانده لشكر هفت ابرهه عراق (ابراهيم جبودي) را زمين گير كرد.سلام به « حاجحسين خرازي » كه در برابر جنود كفر (كه در رأس ان ماهر عبد الرشيد بود) ايستاد.شلمچه يعني به گور بردن آرزوي ماهر عبد الرشيد « امروز اميديه، فردااهواز».شلمچه يعني قطعه اي از بهشتشلمچه يعني بوي سيب و قتلگاه حاج حسينخرازي، حاج حسيني كه ثابت كرد يك دست هم صدا دارد.شلمچه يعني شديدترين ضدحملهها، از هشت صبح تا پنج بعد از ظهر، يك ريز و پي در پي، بي وقفه و بدونمهلت.شلمچه يعني « حاج حسين متوسليان » ، جاويدالاثر نه مفقودالاثر؛ يعني زخميشدن صدها پرستو.شلمچه يعني حضور با شكوه و دلگرم كننده حاج ابراهيم همت در خط وهدايت عمليات. شلمچه يعني تيپ 24 مكانيزه عراق به فرماندهي سرتيپ محمد رشيدصديق به همراه معاونش فيصل و يگانش كه اسير شدند.شلمچه يعني « غلامحسين افشردي » يا همان حسن باقري يعني تالي تلو « اسامة بن زيدِ » جوان.شلمچه يعني مقاومتروز شانزدهم و هجدهم جندالله در منطقه كه باعث شد از ساعت 12 شب، لشكر 6 مكانيزه وزرهي از منطقه جفير، كرخه نور و نزديكي هاي اهواز به سرعت عقب نشيني كنند.شلمچهيعني عمليات بيت المقدس ، « كربلاي 3 در دي ماه 1365 ».شلمچه يعني « سيد صمدحسيني » كه بعد از سيزده سال سرش سالم پيدا شد.شلمچه يعني: سرها بريده بيني بيجرم و جنايت، يعني دشمن متكي به سلاح و ما متكي به ايمان.شلمچه يعني پله پله تاخدا.شلمچه يعني پا به پاي مرگ و شانه به شانه عزرائيل.شلمچه يعني جان را كفدست گذاشتن و تقديم دوست كردن.شلمچه يعني معبر تا كربلا، راه قدس آزادي فلسطينو فتح ارزش ها.شلمچه يعني گريه ي صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف وپرپر شدن گلهاي آفتابگردان.شلمچه يعني ذبح شدن نازدانه هاي پسر فاطمه و تشيعجنازه هاي خورشيد ها و ستاره ها، يعني دو نيم شدن فرق ماه.شلمچه يعني زمين تادندان مسلح، يعني بوي مرگ و سير در ملكوت.شلمچه يعني هبوط به اعماق زمين و صعودبه ملكوت و اعلي عليين.شلمچه يعني يك قدم تا خدا.شلمچه يعني شلمچه، شلمچهتعريف كردني نيست بايد بودي و مي ديدي. مي ديدي كه چگونه از آسمان شاباش سرخ ميباريد و پرستوها و كبوترها بي سر مي رقصيدند .شلمچه يعني! نه ، نگوييم بهتراست. اي كاش شلمچه خودش، خودش را تعريف مي كرد.شلمچه كه گم نشده، ما گم شدهايم. شلمچه بايد ما را معرفي كند .اي شهداء ! اجازه مي دهيد از برهوت حرفبگذريم و راحت تر حرف بزنيم.بغض كالي راه گلويم را بسته؛ « هم مي شود گريه كنمهم نمي شود » ، غمي به سنگيني يك كوه روي دلم نشسته و پا نمي شود.نمي خواهماحساسم را عوض كنم. دوست دارم استحاله شوم.شهداء! من آدم بدرد نخوري هستم،سالهاست بدون گواهينامه عبوديت و زندگي، زندگي كرده ام، بارها جريمه شده ام بخاطراشتباهات كلي و جزئي.بار ها تصادم كرده ام.بارها تصميم گرفته ام به شمابرسم ولي « هميشه براي رسيدن به شما زود، ديرم مي شود. »رو به روي شما ايستادهام و با خودم حرف مي زنم، خودي كه شكل ديگري شده.اشك در چشم هايم موج مي زند ومي رقصد روي گونه هايم.شهداء من رمانتيك حرف نمي زنم؛ كمكم كنيد عادت كنم، عادتنكنم.اي شهداء ! اگر من شما را زودتر پيدا كردم شما مال من مي شويد و اگر شمامن را پيدا كرديد من مال شما مي شوم. به هر صورت فرقي نمي كند، چه شما مرا پيداكنيد چه من شما را، مال هم مي شويم. ولي خدا كند شما مرا پيدا كنيد.شهداء ! خداهوايتان را داشت، شما در حياط خلوت خدا قدم زديد تا خدا توجه اش جلب شد.از همهخوشبخت تر بوديد و خدا شما را چيد « طوبا لكم »كمكم كنيد تا اجازه ندهم غريبهها به خلوت با شكوهم هجوم بياورند،و لحظه هاي سبزم را رنگ كنند؛ زرد، سياه،كبود ...« راستي جايي كه حضور روشن خدا نباشد دوست داشتن معني ندارد »اينروزها به طرز عجيبي مكدرم- « چتري به دست ابرها بدهيد تا باران گريه ام خيسشان نكند »- من هواي باريدن دارم « حس مي كنم، شكستني شده ام. »من با « اودن » و « دوركيم » مخالفم.اينقدر موتور زندگي ام جوش آورده و داغ كرده كه حس مي كنم بايدقدري استراحت كنم تا اين موتور از كار نيفتد.من يادم نبود جاده زندگي لغزنده ويخبندان است، نه زنجير چرخ و نه لوازم ايمني را با خود آورده ام و نه وسائل ضروري،من هميشه با سرعت غير مجاز حركت كرده ام.فراموش كردم زندگي اوتوبان نيست. توجهبه گردنه ها و فراز و نشيب ها و گرش به چپ و راست نكردم.شهداء! من منتظرم كمكمكنيد؛ « تمام دست ها براي شمارش اين انتظار كم است. »زندگي برايم صفحه ي شطرنجياست كه مرا مات كرده.كمكم كنيد از اول بازي كنم. من قانون بازي را نمي دانستم. براي همين بازنده شدم.راستي ! مگر تمام آدم هاي بزرگ « مثل شما » كه در تاريخبشريت تحول و تغيير ايجاد كردند فرشته بودند؟چرا من نتوانستم، در خود تحولايجاد كنم ؟!من به شهيد محمد علي رجايي ايمان دارم كه گفت : « همه اش نبايدديگران سرنوشت باشند و تو سرنوشت آنها را بخواني، حالا يكبار هم تو سرنوشت درست كنو بگذار ديگران بخوانند. »شهداء! كمكم كنيد تا سرنوشت درست كنم.كمكم كنيدتا پيله هاي غرور، خود خواهي، غفلت و منيت را پاره كنم و پرواز كنم.كمكم كنيدتا بقول بچه هاي جنگ (شب عمليات) نور بالا بزنم.كمكم كنيد تا از پل هوي وهوسسربلند بگذرم.كمكم كنيد تا از مرداب گناه رهايي يابم .وعده ي ديدار من وشما، ملكوت.

منبع : كتاب « سفر به سرزمين نور » ، بهزاد پودات، ص 16

دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
از هر طرف كه حساب كني اينجا وسط زمين است؛ آخر دنياست و خط مرزي وانتهاي جاده ي خلقت، نفس كه مي كشي ريه هايت پر مي شود از نور، صفا و معنويت. اينجاسرزمين مادري عشق است؛ همان جايي كه عرشي ها طلائيه اش مي خوانند و عرشيان عشقآباد. اينجا سرزمين مادري مجنون است.

سلام اي سرزمين مادري مجنون. سلام ايسرزميني كه خاكت طوطياي چشم ملائكه است.سلام اي سرزميني كه خاكت سرمه ي كروبياناست.سلام به تو كه تمام مرا تسخير كرده اي، قلعه قلب مرا، كوچه هاي دل مرا وسرزمين وجودم را تصرف كرده اي.سلام به تو كه بوي دستان خدا مي دهي؛ رگ هايدستانت سمت بهشت را نشان مي دهد.سلام به تو كه عقربه هاي قطب نماي دلم سمت توتعظيم مي كند.سلام به تو كه سال هاست روزه ي سكوت گرفته اي و رازهاي ناگفته دردلت داري.سلام به تو كه هزار كربلا زخم بر بدن داري.سلام به تو، به تو كهواژه ها از توصيفت عاجزند و غواص خرد به كنه ذات تو دست نمي يابد.سلام به تو كهگنج هاي گرانبها در دلت داري.سلام به تو كه بر تارك بلند نقشه جغرافيا نامقشنگت حك شده.سلام به تو، كه راه بهشت از تو مي گذرد.سلام به تو كه دلت پراز خون است.السلام عليك يا تراب الخضيب بدماء الشهداء.السلام عليك يا بلدالطيب.السلام عليك يا موضع عروج الجنود الخميني.السلام عليك يا مشهدالشهداء. السلام عليك يا مدفن الغرباء.السلام عليك يا موضع سجود الملائكۀالله.السلام عليك يا اشرف مواضع الارض.السلام عليك يا مسفكالدماء.السلام عليك يا بيت الله و موضع طواف الأنبياء.طلائيه يعني خيبر،بدر، رمضان؛ يعني3/12تا 22/12/1362
طلائيه يعني محل نزول فرسته ها بإذن اللهو رسوله.طلائيه يعني حاج حسين خرازي، يعني قطع دست راست.طلائيه يعني يعنيالقارعه، ماالقارعه، وما ادراك ماالقارعه.طلائيه يعني قمقمه هاي تشنه لب، يعنيرقص ميانه ي ميدان.طلائيه يعني مهدي زين الدين، يعني همت، جنون، مجنون،خون.طلائيه يعني عشق به توان دو.طلائيه يعني دويدن بسوي كربلا، يعني جستجويمرگ در زير زمين.طلائيه يعني همبازي شدن با مرگ، يعني يك صحرا جنون.طلائيهيعني مخزن معنويت، انبار خلوص، پاكي، نجات.طلائيه يعني چشم ها را بران هميشهبستن.طلائيه يعني ايستادن رو به جزاير مجنون با اميد.طلائيه يعني دل بريدناز همه كس و همه چيز.طلائيه يعني جگر شير نداري سفر عشق مرو.طلائيه يعنيلبخند بزن بسيجي.طلائيه يعني رمز يا رسول ا... .طلائيه يعني كفر و ايمان ،نور و ظلمات، عشق و نفرت.طلائيه يعني كارخانه آدم سازي.من حس مي كنم طلائيهبوي خدا مي دهد. اگر خوب نگاه كني جاي پاي خدا را روي خاك ها مي بيني. جلوتر، نههمين چند قدم مانده به خدا سه راهي شهادت است محل ملاقات مردان قبيله خورشيد باخدا.باد مي وزد و بوي پيراهن يوسف را در هواي پخش مي كند و من مست مي شوم و بعدمثل آدم ها گيج و سر به هوا راه مي روم.اينجا حس غريبي به انسان دست مي دهد. دلت مي خواهد بدوي تا به ته دشت؛ دلت مي خواهد خودت را صدا بزني و پيدا مي كني. النجا دلت براي خودت تنگ مي شود ولي زود خودت را پيدا مي كني. دلت مي خواهد روي خاكها بنشيني و مثل بچه ها بازي كني؛ اصلاً عجيب نيست! عجب كارهاي ماست كه باعث شدهخودمان را گم كنيم و دزدكي از چراغ قرمز و عبور ممنوع بگذريم غافل از اينكه شماره يما را خدا يادداشت مي كند و بعداً سر فرصت و سر بزنگاه جريمه مي كند.بارها زيرتابلوي توقف ممنوع پارك كرده ايم و جاهايي كه نبايد مي رفتيم رفتيم.آري عجيبكارهاي ماست كه مي دانيم آخد كوچه گناه بن بست است و باز هم گناه مي كنيم! دلتمي خواهد روي خاك طلائيه دراز بكشي و به چشم هاي آبي آسمان نگاه كني.اينجا دوستداري دنيا را قي كني، دلت مي خواهد تيمم كني، اينجا دلت آرام مي گيرد، دلت مي خواهدبه خاك ها چنگ بزني و در هوا پخش كني و حمام خاك بگيري حتي دلت مي خواهد خودت رازير خاك طلائيه دفن كني، مثل كارهايي كه مردم لب دريا و با ماسه ها و خاك ساحل ميكنند، اما خاك اينجا فرق دارد، خاك اينجا با خاك همه جا فرق دارد.اينجا بايد باعينك جديد به دنيا نگاه كني، عينك قبلي را بايد عوض كني.اگر عينكت را عوض كنيمي بيني كه خاك اينجا حرف مي زند، گريه مي كند، مي خندد، و به آدم آرامش مي دهد،شفا بخش است. خاك اينجا بوي قرآن هاي جيبي مي دهد. بوي پلاك، بوي سربند، بوي كولهپشتي و باروت. با خاك اينجا مي شود مهر درست كرد و به جانماز هديه داد.اينجاباند پرواز است و تو هواپيما، فقط بايد با خدا هماهنگ باشي تا اجازه ي پرواز بدهد. فرشته ها از برج مراقبت برايت دست تكان مي دهند و تو را زير نظر دارند پس يا علي ... بپر! تصميم بگير اوج بگيري و از زمين جدا شوي؛ برسي به عرش و بالاتر ازعرش.از اينجا مي شود خدا را ديد و با او دست داد؛ اگر نتوانستي او را ببيني وبا او دست بدهي بايد بفهمي كه هنوز اندر خم يك كوچه هم نيستي، اصلاً به كوچه همنرسيدي تا بخواهي در پيچ و خم آن گم شوي.گر گدا كاهل بود تقصير صاحب خانهچيست؟!اما اينجا اينقدر بايد سماجت كرد در خانه را زد تا صاحب خانه راديد.اينقدر كوبم در اين خانه را تا ببينم روز صاحب خانه راشهداء ! بادست خالي آمدن گر چه عيب است اما بزرگترين عيب آن است كه از اينجا با دست خالي برگردي.شهداء ! كم من و كرم شما.شهداء! من، نه من تنها نه، ما آمده ايم، اماپشيمان و سر به زير حتي خجالت مي كشيم زير چشمي هم نگاه كنيم، تا چه رسد سرمان رابلند كنيم.شهداء! «و جئنا ببضاعة مزجاة فأوف لنا الكيل و تصدق علينا ان اللهيجزي المتصدقين».شهداء! دلم زنگار گرفته حس مي كنم با زمان پيش نمي روم، از همهچيز و همه كس عقب افتاده ام؛ مرا كوك كنيد تا به موقع بيدار شوم، كمكم كنيد تاديگران را نيز از خواب غفلت بيدار كنم.شهداء! دل واپسي هايم را براي شما پُستمي كنم تا به من ايمان بياوريد تا بدانيد راست مي گويم.راستي! من نشاني امسالهاست عوض شده؛ خواهش مي كنم يادداشت كنيد:انتهاي بُهت زمين ، بالاتر از چهارراه ترديد، خيابان گناه، نرسيده به ميدان شيطان، كوچه ي نادمين، بن بست سمت چپ،منزل ... .نه منزل ... مهم نيست همه ي مردم محل و ... مرا مي شناسند.خوشبحال شما كه نشانيتان ثابت است، هنوز يادم هست ببينيد: بهشت؛ اعلي عليين، ديگرهيچ چيز اضافه اي لازم نيست همه شما را مي شنايسند.من هر روز به خدا زنگ مي زنمولي كسي گوشي را بر نمي دارد. شايد اينقدر سرش شلوغ است كه مرا فراموش كرده يا نه؛شايد شايد با من قهر كرده. مهم نيست من هر روز با شماره ي «24434» (نمازهايپنجگانه) تماس مي گيرم شايد روزي از پشت خط صداي بفرمائيد و بعد خوش آمديد رابشنوم. من مطمئن هستم شماره تلفن خدا عوض نشده، شايد اشكال از سيم هاي ارتباطي ماستكه هي قطع و وصل مي شود و گاهي اوقات اصلاً نمي گيرد.شهداء! سيم هاي ارتباطيمرا درست كنيد، واسطه شويد و سفارش كنيد و اصرار نماييد. به خدا بگوييد گوشي رابردارد، من پشيمان شده ام، هر روز پشت خط گريه مي كنم، تازه نيمه شب ها هم تماسميگيرم ولي كسي گوشي را بر نمي دارد. و من باز گريه مي كنم.شهداء! قبول دارم كهشاگرد تنبل كلاس بوده ام اما به خدا مدرسه عبوديت را دوست دارم، مرا اخراج نكنيد. قول مي دهم تجديدي هام را قبول شوم و جبران كنم.هيچ مدرسه اي مرا با معدل پاييننمي پذيرد، حس مي كنم شيطان هم از دست كارهاي من كم آورده، اصلاً فكر مي كنم روزياز همين روزهاي خاكستري جايش را با من عوض كند. او شاگرد شود و من استاد.شهداء! از خودم بدم مي آيد. دلم براي خودم تنگ شده. مرا تنها نگذاريد، كمك كنيد تا خودم راپيدا كنم. من سال هاست گم شده ام با اينكه بارها در خودم قدم زده ام ولي خودم راپيدا نكرده ام. اي كاش دستم را از دست شما بيرون نمي آوردم تا حالا مجبور شوم دنبالشما بگردم.شهداء! از آن بالا به راحتي مي شود همه چيز را ديد. مرا هم ميبينيد؟!حتماً همينطوري است، پس چرا صدايم نمي كنيد؟! درست است، من خجالت مي كشمسرم را بلند كنم و به شما نگاه كنم ولي شما كه مي توانيد زير پايتان را نگاهكنيد.آي شهداء! من گم شده ام، مرا پيدا كنيد.

منبع : كتاب « سفر به سرزمين نور»، بهزاد پودات، ص 24

دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
عاقبت جوينده يابنده است. اين جمله را بايد از زبان بچههاي گروه تفحص شنيد. بايد از جويندگان گنج، ناديده ها را بپرسي و ناشنيدني ها رابشنوي بايد از مردمك چشم شهيدياب ها شرهاني را ديد.

شرهاني جايي است كه بچه هايگروه تفحص زير لب زمزمه مي كنند:خاك را يك سو بزن آرام تر خفته اينجا يار مفقودالاثر
و وقتي چيزي پيدا نمي كنند دست بغض گلويشان را مي فشارد و آنها را مجبورمي كند كه زير لب نجوا كنند:گلي گم كرده ام مي جويم او را به هر گل مي رسم ميبويم او را
اينجا شرهاني است چه چيزي را گم كرده باشي يا گم نكرده باشي بايددنبال گم شده خودت يا ديگران بگردي. مهم اين است كه هر كس هر چه پيدا كرد شاديش رابا ديگران تقسيم مي كند. اينجا سرزمين طلاست،معدن گنج است، اگر نقشه داشته باشيراحت به گنج مي رسي،منظورم پلاك است يا هر چيزي كه مي تواند به گنج يعني شهيد تو رابرساند.اينجا سرزمين گمنام هاست. سرزمين بينام و نشان ها.اما هميشه گمناميدر بي نام و نشاني نيست اينجا مدفن فرزندان روح الله است.اينجا شهداء شعله شعلهآب شدند و در ذهن زمين حل كرديدند و عده اي كه سرشار از احساس پروانه ها هستند بهدنبال چشمه ي حياتند و شهداءچشمه حيات جاودان هستند اگر جرعه اي از صبوي معنويشهداء بنوشي حيات ابديت تضمين است. اينجا خاك، نداي انالحق سر مي دهد و شيطان پس ازقرن ها بر خاك سجده كرده، اينجا منزل و مأواي عشاقي است كه خورشيد را جرعه جرعهنوشيدند و آسماني شدند و رفتند. اينجا آيه شريفي «إني أعلم ما لا تعلمون» را كه خدافرموده خوب معني مي شود و سرش فاش مي گردد. خدا مي دانست كه مرداني مي آيند ازقتيله باران و از تبار نور و روشنايي و دين او را با خون رنگاميزي مي كنند. خدا ميدانست كه بالاتر از سرخي خون شهيد رنگي نيست.
«
چه غافلند دنيا پرسنتان و بيخبران، كه ارزش شهادت را در صحيفه هاي طبيعت جستجو مي كنند و وصف آن را در سرودها وحماسه ها و شعر ها مي جويند و در كشف آن از هنر تخيل و كتاب تعقل مدد مي خواهند وحاشا كه حل اين معما جز به عشق ميسر نگردد
شرهاني، نامي است كه وجود انسان رامي لرزاند و حس مي كني روي گسل زلزله ايستاره اي.اينجا مكاني است كه هم كيش ميشوي و هم مات. بي آنكه بخواهي و متوجه باشي.در شرهاني بايد دلت را خانه تكانيكني تا شهداء را دعوت كني تا حضور محبوبه هاي خدا را درك كني و لمس نمايي.اينجااگر به صاحب خانه دل بدهي عرشي مي شوي. آخوربين نمي شوي آخر بين مي شوي. از اينجامي شود تا آسمان پل زد.كم كم بوي سيب مي وزد؛ و استخوان ها بوي مدينه ميدهد.اينجا منطقه اي است كه اگر دل به خدا بدهي رنگ خدا مي گيري، رنگي ثابت وبدون تغيير. مگر غير از اين است «صبغة الله و من احسن من الله صبغة».باد ضجه ميزند و آسمان مبهوت به پس صحنه هاي عاشورا مي نگرد.به آنهايي مي نگرد كه آمداندبا برادران ايمانشان درد دل كنند و معني مي كنند و به آنهايي نگاه مي كند كه فلسفهحيات را معني مي كنند و به آنهايي نگاه مي كند كه فلسفه حيات را تفسير كردند ورفتند.فلسفه حيات را تفسير اين دو حرف حافظ بايد دانست با دوستان مروت بادشمنان مدارا، يا به عبارت آسماني «أشداء علي الكفار رحماء بينهم». اينجا ميشود دايره المعارف غيرت و همت و... را نوشت.اينجا بايد با خاك بازي كرد و حرفزد تا حرف بزند و نشاني گنج را بدهد.اينجا بايد ساخت و سوخت تا آموخت.اينجاشرهاني است قطعه اي از ملكوت و بهشت.اينجا سعادت آباد است، نهشرهاني.شرهاني نام مستعار بهشت است.شهداء در آغوش گرم شرهاني استراحت ميكنند و به خوابي ظاهري و بيداري باطني فرو رفته اند.شهداء حضور گرم گروه تفحصرا خوب حس مي كنند و لي در لذت مي برند و از فلسفه يافتن خرسندند.بايد از شيخبپرسي كه چگونه مي شود با چراغ درپي انسان بود؟
اينجا بايد چراغ دلت را دوشن كنيتا شهداء را ببيني. زمين شرهاني آبستن هزار هزار ليلي است بايد مجنون وار به دنبالليلي ها باشي، شرهاني شرهاني نبود شهداء شرهاني را قدمگاه و زيارتگاه و شرهانيكردند. خدايا! خاك يا آتش؟! تو بهتر مي داني. شيطان تكبر كرده بود كه شعار «خلقتنيمن نار و خلقتنه من طين» را سر داد.من حس مي كنم ابوالتكبر و ابوالنادمينشرمنده است.الان فلسفه خلقت انسان خاكي را مي داند.اگر نار مي سوازند خاكشرهاني هم دل را و هم وجود را مي سوزاند.اگر نار نورانيت و روشنايي دارد خاكشرهاني نيز نورانيت و روشنايي غير قابل توصيفي را به زائران هديه مي دهد.شرهانيقدمكاه خداست؛ شرهاني شرح دلدادگي عاشق ها و معشوق هاي واقعي است و نه مجازي وخيالي. شرهاني شرح آني نيست شرح زره به زره و شرح گذشته هاي نه چندان دور است. شرهاني شرح زندگي افلاكيان خاك نشين است. شرهاني را بايد در شرهاني جست، شرهانيپادگان خداست كه سربازانش نامريي هستند و رويايي نيستند.ذره ذره خاك بوي باروتو خون مي دهد. خاك تسبيح مي گويد و ذكر.اينجا هم مي شود راه رفت و هم نمي شودهم مي شود گريه كرد و هم نمي شود.اينجا با آنجا و همه جا فرق دارد. اينجا جمالآفتاب را بايد در خاك پيدا كني خوب كه بو مي كني ريه هايت پر از شهيد مي شود. اصلاًشهيد مي شوي و آسماني.خاك را كه ورق ورق مي زني قصه زندگي هابيل تكرار مي شود وآدم مات و مبهوت از پنجه هاي سرخ تاريخ.اينجا سرزميني است كه انديشه هاي خشكشكوفا مي شود و اينجا اول است بايد مسير خودت را به سمت كوچه هاي آسمان تغييربدهي.اينجا اگر عقب بماني براي هميشه عقب مانده اي و اگر جلو بروي براي هميشهجلو مي روي.اينجا راه صد ساله را مي شود يك شبه طي كرد.كجاي اين زمين رابايد گشت؟ هر جا كه بوي عشق بر خيزد.فقط كافي است مقداري خاك برداري و بو كني. مست كه شدي يقين مي كني تربت ليلي همين جاست بعد بايد زير لب زمزمه كني :«يا ليتنيكنت ترابا» و وا اسفا سر بدهي و پل هاي گذشته را ترميم و مرمت كني و آينده رابسازي.كجاي اين زمين را بايد مثل صفا و مروه هروله كني تا گناهت مثل برگ هايدرخت بريزد؟
كجاي اين زمين بايد ايستاد و به خدا زل زد. كجاي اين زمين به خدانزديكتر است و دستت به خدا مي رسد؟ كجاي اين زمين را بگرد تا خودم را پيدا كنم و تورا دريابم؟ و... كجاي اين زمين را بايد با چشم شخم زد؟!

منبع : كتاب « سفر به سرزمين نور»، بهزاد پودات، ص 68

دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
يكي از بخش‌هاي شبه جزيره آبادان است كه در 48 كيلومتري جنوب شرقيآبادان و در انتهاي جاده آبادان- اروندكنار واقع شده است. اين منطقه شاهد يكي ازپرافتخارترين و بزرگ‌ترين نبردهاي دوران دفاع مقدس مي‌باشد. نبردي با نام «والفجر8» و با رمز زيباي «يا فاطمه الزهراسلام اللهعليها». 

در اين سرزمين نخل‌هاي حاشيه اروند شاهد عبور هزاران غواصخطشكن در شب عمليات بودند كه با غريو «الله اكبر» خط دشمنرا شكسته و موفق به آزادسازي منطقه وفا شدند، اين عمليات ضربه مهلكي بر پيكر ارتشبعث وارد آورد و در معادلات منطقه‌اي و جهاني و روند پايان دادن به جنگ تأثير بسيارداشت.

منبع : كتاب « سرزمين مقدس »، موسسه فرهنگي روايت سيره شهدا، ص 228

دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
در مسير جاده اي كه از مرز به بستان كشيده شده است منطقهاي است شهيد خيز و شهادت پرور، به نام چزابه. اين منطقه در شمال غربي بستان است

چزابه نامي است كه فراموش نمي شود؛ هورورني، ني و هور.ساكت و آرام. وقتينام چزابه را مي شنوي ناخودآگاه زير لب مي گويي: طريق القدس و فتح المبين، و رويزمين مي نشيني و با انگشت شهادت (سبابه) مي نويسي «اسفند 1360» اوج ناكامي دشمن؛براي جلوگيري از انجام عمليات فتح المبين.چزابه يعني 31/6/1359، يعني عدمموفقيت.وقتي از راه رفتن زياد خسته مي شوي دلت مي خواهد بنشيني ولي اينجا بدونخستگي دوست داري بنشيني، دوست داري راه بروي و حلقو بريده ني ها را ببوسي.اينجادوست داري از كدورت ها جذر بگيري و خوبي ها را به توان برساني.اينجا دوست داريمحبت را ضرب كني و غم ها را تفريق و كم كني و عشق را جمع ببندي و هرچه داري تقسيمكني، صفا، صميميت، نور، و ...اينجا حس مي كني تا خدا فاصله اي نداري.اينجامقتل اساعيليان است. شب ها چزابه زانوي غم بغل مي گيرد.به چزابه كه مي رسي دوستداري زيارت عاشورا بخواني و گريه كني.اينجا دوست داري سرت را روي زانوي خاكبگذاري و هق هق گريه ات را در فضا رها كني. باد مي وزد و بوي شهداء را پخش ميكند و من مست مي شوم، حس مي كنم گمشده ام را پيدا كرده ام. گمشده اي كه سال هاي سالنبودنش آزارم مي داد را پيدا كرده ام، خودم را مي گويم. من گم شده بودم.وقتي كهتوي آب هور نگاه كردم خودم را پيدا كردم، اما نشناختم، خيلي عوض شده بودم. مهمنيست. مهم اين است كه خودم را پيدا كرده ام، خرابه را مي شود ساخت.ماهي را هر وقتاز آب بگيري تازه است. شهداء ! من امروز با شما تولدم را جشن مي گيرم. دلم ميخواهد داد بزنم و گريه كنم، مثل مولودي (نوزاد) كه تازه به دنيا آمده.سال هابود از قطار غفلت پياده نمي شدم، همه چيز را مال خود مي دانستم و مي خواستم، وليحالا نه. هر چه را براي خود مي پسندم براي ديگران هم مي پسندم و هرچه براي خودم نميپسندم براي ديگران نيز نمي پسندم.من هرچه دارم با همه قسمت مي كنم به جز شهداءرا. شهداء مال من و هرچه دارم غير از شهداء مال ديگران. هر كس شهيد مي خواهد برودپيدا كند.چزابه پر از عشق است و نور. دستم را روي گيسوي ني زار مي كشم، دلمآرام مي گيرد.اينجا اينقدر باصفاست كه دلت مي خواهد براي هميشه بماني.من دلم راوقف شهداء مي كنم و از شهداء مي خواهم اين موقوفه را تعمير كنند و بازسازينمايند.به زحمت آب دهانم را قورت مي دهم و به آرامي چشم هايم را مي بندم و باتمام وجود نفس عميقي مي كشم و چشم هايم را باز مي كنم و داد مي زنم: سلام خدا، منآمدم.ديدي بالاخره نشانيت را پيدا كردم. من نشانيت را از توي جيب شهداءبرداشتم. اينقدر با شهداء دوست شدم كه اجازه دادند بدون اجازه هم دست توي جيبشانبكنم.نفس هاي چزابه بوي گاز خردل مي دهد. چشم هايم ورم كرده و قرمزشدند.چزابه يعني مدت طولاني توي آب بودن و بي حركت ماندن.چزابه يعني هولوهراس و اضطراب، وحشت و نگراني.چزابه يعني نبدر بدون خاكريز و دپو، بدون سنگر وسرپناه.چزابه يعني بارش مرگ از زمين و هوا، يعني گيركردن وسط آتش، يعنيعُسر.چزابه يعني ماهي ها لب آب ذبح شدن.اي كاش چزابه حرف مي زد و من نوشتههايم را تكميل مي كردم. اي كاش گريه مجال نوشتن مي داد.اينجا مي شود كربلا رانقاشي كرد. حنجره پاره اصغر را كشيد و ناله رباب را شنيد. اينجا مي شود شناسنامهابليس را لغو و باطل كرد.تصميم گرفته ام چراغ تكليفم را روشن كنم.اينجابهترين جايي است كه مي شود نفسَت را ذبح كني و دلت را زير پا بگذاري.اينجاآسمان هميشه آبي است. اينجا راحت مي شود شكست. من حس مي كنم «شكستني شده ام».حسمي كنم كسي كلون دلم را مي زند، در باز مي شود و شهداء وارد مي شوند، و من نور بالامي زنم.خودم را ورق مي زنم و گذشته هايم را مروري مي كنم. چيزي براي گفتنندارم. كار مثبتي نكرده ام كه سرم را بلند كنم و به چهره شهداء نگاه كنم، دلم ميگيرد و سرم را پايين مي اندازم ولي زمين هم مرا شرمنده مي كند. حس مي كنم هنوز خوونشهداء روي زمين ماسيده و بر جبين خاك شتك زده، و سلاحشان به زمين مانده است. بهچپ نگاه مي كنم خجالت مي كشم، به راست نگاه مي كنم شرمنده مي شوم.چشم هايم رامي بندم و روي خاك ها مي نشينم و زارزار گريه مي كنم.چشم هايم را مي بندم تا بههيچ چيز نگاه نكنم. چشم هايم را مي سوزانم تا هيچ چيز نبينم.سال ها بود كهزندگي را به بازي گرفته بودم حالا زندگي مرا به بازي گرفته، فردا چه؟
گاهي اوقاتفكر مي كنم براي چه شهداء مرا دعوت كرده اند من كه برايشان كاري نكرده ام، حيف نيستروي خاك چزابه راه بروي. او زخمي هزار تير و تيغ و دشنه است.او هزار كربلا زخمدارد؛ چزابه بهترين دليل براي اثبات وجود خداست.اگر خدا نبود، يكي بود يكي نبودمعني پيدا نمي كرد.اگر خدا نبود ما دوام نمي آورديم. اگر خدا نبود سياهي وسفيدي معني نداشت و فرقي نمي كرد و اگر خدا نبود يك با يك برابر نبود. اگر خدا نبودكسي ظلم را نمي شناخت.اگر خدا نبود شيعه پدر نداشت، صاحب نداشت. من اعتقاد دارمآنها كه شيعه نيستند نسبشان به خدا نمي رسد و از قبيله نور و باران نيستند! آنها كهشيعه نيستند اصلاً نيستند و نيستند.من معتقدم كه شيعه ريشه در آسماندارد.من تصميم گرفته ام اينقدر در چزابه بمانم تا خدا را پيدا كنم و با هم بهشهر برگرديم و بعد به شهرها و روستاها برويم و من ثابت كنم كه خدا هست. او زنده استنمرده.من دوست دارم مردم هم خدا را ببيند و اگر وقت كردند به چزابه بيايند واگر وقت كردند بيايند بهشت را قبل از مردن ببينند.بهشت يعني چزابه، چزابه يعنيبهشت.

منبع : كتاب « سفر به سرزمين نور »، بهزاد پودات

دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
X