عاقبت جوينده يابنده است. اين جمله را بايد از زبان بچههاي گروه تفحص شنيد. بايد از جويندگان گنج، ناديده ها را بپرسي و ناشنيدني ها رابشنوي بايد از مردمك چشم شهيدياب ها شرهاني را ديد.

شرهاني جايي است كه بچه هايگروه تفحص زير لب زمزمه مي كنند:خاك را يك سو بزن آرام تر خفته اينجا يار مفقودالاثر
و وقتي چيزي پيدا نمي كنند دست بغض گلويشان را مي فشارد و آنها را مجبورمي كند كه زير لب نجوا كنند:گلي گم كرده ام مي جويم او را به هر گل مي رسم ميبويم او را
اينجا شرهاني است چه چيزي را گم كرده باشي يا گم نكرده باشي بايددنبال گم شده خودت يا ديگران بگردي. مهم اين است كه هر كس هر چه پيدا كرد شاديش رابا ديگران تقسيم مي كند. اينجا سرزمين طلاست،معدن گنج است، اگر نقشه داشته باشيراحت به گنج مي رسي،منظورم پلاك است يا هر چيزي كه مي تواند به گنج يعني شهيد تو رابرساند.اينجا سرزمين گمنام هاست. سرزمين بينام و نشان ها.اما هميشه گمناميدر بي نام و نشاني نيست اينجا مدفن فرزندان روح الله است.اينجا شهداء شعله شعلهآب شدند و در ذهن زمين حل كرديدند و عده اي كه سرشار از احساس پروانه ها هستند بهدنبال چشمه ي حياتند و شهداءچشمه حيات جاودان هستند اگر جرعه اي از صبوي معنويشهداء بنوشي حيات ابديت تضمين است. اينجا خاك، نداي انالحق سر مي دهد و شيطان پس ازقرن ها بر خاك سجده كرده، اينجا منزل و مأواي عشاقي است كه خورشيد را جرعه جرعهنوشيدند و آسماني شدند و رفتند. اينجا آيه شريفي «إني أعلم ما لا تعلمون» را كه خدافرموده خوب معني مي شود و سرش فاش مي گردد. خدا مي دانست كه مرداني مي آيند ازقتيله باران و از تبار نور و روشنايي و دين او را با خون رنگاميزي مي كنند. خدا ميدانست كه بالاتر از سرخي خون شهيد رنگي نيست.
«
چه غافلند دنيا پرسنتان و بيخبران، كه ارزش شهادت را در صحيفه هاي طبيعت جستجو مي كنند و وصف آن را در سرودها وحماسه ها و شعر ها مي جويند و در كشف آن از هنر تخيل و كتاب تعقل مدد مي خواهند وحاشا كه حل اين معما جز به عشق ميسر نگردد
شرهاني، نامي است كه وجود انسان رامي لرزاند و حس مي كني روي گسل زلزله ايستاره اي.اينجا مكاني است كه هم كيش ميشوي و هم مات. بي آنكه بخواهي و متوجه باشي.در شرهاني بايد دلت را خانه تكانيكني تا شهداء را دعوت كني تا حضور محبوبه هاي خدا را درك كني و لمس نمايي.اينجااگر به صاحب خانه دل بدهي عرشي مي شوي. آخوربين نمي شوي آخر بين مي شوي. از اينجامي شود تا آسمان پل زد.كم كم بوي سيب مي وزد؛ و استخوان ها بوي مدينه ميدهد.اينجا منطقه اي است كه اگر دل به خدا بدهي رنگ خدا مي گيري، رنگي ثابت وبدون تغيير. مگر غير از اين است «صبغة الله و من احسن من الله صبغة».باد ضجه ميزند و آسمان مبهوت به پس صحنه هاي عاشورا مي نگرد.به آنهايي مي نگرد كه آمداندبا برادران ايمانشان درد دل كنند و معني مي كنند و به آنهايي نگاه مي كند كه فلسفهحيات را معني مي كنند و به آنهايي نگاه مي كند كه فلسفه حيات را تفسير كردند ورفتند.فلسفه حيات را تفسير اين دو حرف حافظ بايد دانست با دوستان مروت بادشمنان مدارا، يا به عبارت آسماني «أشداء علي الكفار رحماء بينهم». اينجا ميشود دايره المعارف غيرت و همت و... را نوشت.اينجا بايد با خاك بازي كرد و حرفزد تا حرف بزند و نشاني گنج را بدهد.اينجا بايد ساخت و سوخت تا آموخت.اينجاشرهاني است قطعه اي از ملكوت و بهشت.اينجا سعادت آباد است، نهشرهاني.شرهاني نام مستعار بهشت است.شهداء در آغوش گرم شرهاني استراحت ميكنند و به خوابي ظاهري و بيداري باطني فرو رفته اند.شهداء حضور گرم گروه تفحصرا خوب حس مي كنند و لي در لذت مي برند و از فلسفه يافتن خرسندند.بايد از شيخبپرسي كه چگونه مي شود با چراغ درپي انسان بود؟
اينجا بايد چراغ دلت را دوشن كنيتا شهداء را ببيني. زمين شرهاني آبستن هزار هزار ليلي است بايد مجنون وار به دنبالليلي ها باشي، شرهاني شرهاني نبود شهداء شرهاني را قدمگاه و زيارتگاه و شرهانيكردند. خدايا! خاك يا آتش؟! تو بهتر مي داني. شيطان تكبر كرده بود كه شعار «خلقتنيمن نار و خلقتنه من طين» را سر داد.من حس مي كنم ابوالتكبر و ابوالنادمينشرمنده است.الان فلسفه خلقت انسان خاكي را مي داند.اگر نار مي سوازند خاكشرهاني هم دل را و هم وجود را مي سوزاند.اگر نار نورانيت و روشنايي دارد خاكشرهاني نيز نورانيت و روشنايي غير قابل توصيفي را به زائران هديه مي دهد.شرهانيقدمكاه خداست؛ شرهاني شرح دلدادگي عاشق ها و معشوق هاي واقعي است و نه مجازي وخيالي. شرهاني شرح آني نيست شرح زره به زره و شرح گذشته هاي نه چندان دور است. شرهاني شرح زندگي افلاكيان خاك نشين است. شرهاني را بايد در شرهاني جست، شرهانيپادگان خداست كه سربازانش نامريي هستند و رويايي نيستند.ذره ذره خاك بوي باروتو خون مي دهد. خاك تسبيح مي گويد و ذكر.اينجا هم مي شود راه رفت و هم نمي شودهم مي شود گريه كرد و هم نمي شود.اينجا با آنجا و همه جا فرق دارد. اينجا جمالآفتاب را بايد در خاك پيدا كني خوب كه بو مي كني ريه هايت پر از شهيد مي شود. اصلاًشهيد مي شوي و آسماني.خاك را كه ورق ورق مي زني قصه زندگي هابيل تكرار مي شود وآدم مات و مبهوت از پنجه هاي سرخ تاريخ.اينجا سرزميني است كه انديشه هاي خشكشكوفا مي شود و اينجا اول است بايد مسير خودت را به سمت كوچه هاي آسمان تغييربدهي.اينجا اگر عقب بماني براي هميشه عقب مانده اي و اگر جلو بروي براي هميشهجلو مي روي.اينجا راه صد ساله را مي شود يك شبه طي كرد.كجاي اين زمين رابايد گشت؟ هر جا كه بوي عشق بر خيزد.فقط كافي است مقداري خاك برداري و بو كني. مست كه شدي يقين مي كني تربت ليلي همين جاست بعد بايد زير لب زمزمه كني :«يا ليتنيكنت ترابا» و وا اسفا سر بدهي و پل هاي گذشته را ترميم و مرمت كني و آينده رابسازي.كجاي اين زمين را بايد مثل صفا و مروه هروله كني تا گناهت مثل برگ هايدرخت بريزد؟
كجاي اين زمين بايد ايستاد و به خدا زل زد. كجاي اين زمين به خدانزديكتر است و دستت به خدا مي رسد؟ كجاي اين زمين را بگرد تا خودم را پيدا كنم و تورا دريابم؟ و... كجاي اين زمين را بايد با چشم شخم زد؟!

منبع : كتاب « سفر به سرزمين نور»، بهزاد پودات، ص 68


دسته ها :
پنج شنبه دهم 1 1391
X